سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باشگاه پرواز

پروازی دارم به باشگاه پرواز صفحه 650 پیام نمای شبکه 2

دم غروب ، میان حضور خسته ی اشیا

نگاه منتظری حجم وقت را می دید.

و روی میز ، هیاهوی چند میوه ی نوبر

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.

و بوی باغچه را ، باد ، روی فرش فراغت

نثار حاشیه ی صاف زندگی می کرد.

و مثل بادبزن ، ذهن ، سطح روشن گل را

گرفته بود به دست

و باد می زد خود را.

.

.

مسافر از اتوبوس

پیاده شد:

( چه آسمان تمیزی!)

و امتداد خیابان غربت او را برد

.

.

غروب بود.

صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.

مسافر آمده بود

و روی صندلی راحتی کنار چمن

نشسته بود :

« دلم گرفته،

دلم عجیب گرفته است.

تمام راه به یک چیز فکر می کردم

و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.

چه دره های عجیبی !

و اسب ، یادت هست ،

سپید بود

و مثل واژه ی پاکی ، سکوت سبز چمن زار را چرا می کرد.

و بعد ، غربت رنگین قریه های سر راه.

و بعد ، تونل ها

دلم گرفته ،

دلم عجیب گرفته است.

و هیچ چیز،

نه این دقایق خوشبو ، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش،

نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،

نه ، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی رهاند.

و فکر می کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد»


نوشته شده در شنبه 92/6/23ساعت 6:9 عصر توسط محمد روشن| نظر



      قالب ساز آنلاین